رویای خیس

 

به نام خدا

فکر اینکه تو بیای و من بی تو باشم ،خواب رو از چشمام میگیره...یاده لحظه خندهات میفتم و روز اولت که اومدی تو زندگیم....

عجب شب دلگیریه

اهای با توام ای ستاره پوش شهر دلم....خنده هایم بر لبام تلخ هستن...من حاضرم دارو ندارمو ببخشم تا که برای من باشی...تا پروانه این شمع داغون باشی...من حاضرم بمیرم اما چشمام یکبار روی ماهتو ببینه

تو همون ستاره پوشی که هروزمو با عطر گریه گلگون میکنی...نه گریه غم بلکه گریه برای عشقت...

عجب شب دلگیریه

تو برزخ زمانه گم شدم و دارم میسوزم...ردپاتو از ترانه هام ن

گیر... اسم تو رو شنیدن برام بسه اما ناجی فاصله ها جهان من بی پناه هستش ...گلم جاده خستس

ستاره پوش شبهای من جاده خستس هم از من هم از گریه های من

عجب شب دلگیریه

نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:7 توسط داوود میرزایی| |

وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست




سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌
كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه
يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه
يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛
يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره



يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت
هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد
ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.


يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،
انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند

واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم
همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند



من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده
من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام

که می خواهم تغییر کنم......... انتخاب‌ کنم
وای بر من اگر همین طور خاك‌ باقي‌ بمانم


الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..

بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم

پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
 

نوشته شده در شنبه 29 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:20 توسط داوود میرزایی| |

 

دونه های برف هنوز به سطح چایی داغش نرسده ، آب میشد . انقدر صبور بود که دوست داشت چاییش رو با همون دونه های برف خنک کنه. دیگه برای دست فروش دوره گرد شده بود عادت ، که سارا رو ساعت 2 سر کوچه ی محمدی کنار تیر چراغ برق ببینه . سارا عادت داشت تو پاییز و زمستون همیشه بعد از مدرسه چایی بخره و در حالی که به گلدسته های مسجد نگاه میکرد ، اون رو با آرامش بخوره. پیرمرد دست فروش سارا رو مثل دختر خودش دوست داشت.همیشه وقتی سارا رو از دور میدید زود تر از رسیدن سارا به چرخش ، چایی رو برای اون آماده می کرد. سارا معدل بالایی داشت سال سوم دبیرستان بود، رشته ی ریاضی.از یه خانواده متوسط ، همیشه دختر تو داری بود ، کمتر با کسی حرف میزد.هیچ کس غیر از خودش و خدا نمی دونست تو دل سارا چی میگذره.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:28 توسط داوود میرزایی| |

برو ، برو تا ديگر اشكان تو بر روي گونه زيبايت پا نزارند . برو و دستان لطيف و مهربانت را در دستان خسته من نگذار. برو چون نمي خواهم كوله با غم هايم رو دوش تو باشد و غم هاي مرا نيز هم تحمل كني . برو زيرا بي من فردايي روشن تري در انتظارت هست ، فردايي پر ستاره ، فردايي زيبا ، فردايي شاد.

برو و بدان كه جدايي ما بهتر است تا بودنمان ، زيرا نمي خواهم به من مبتلا شوي.

برو و از من فقط خاطرات برا تو و غم دوريت براي من . برو و پشت سرت را هم حتي براي يك لحظه نگاه نكن و قسم مي دهمت حتي براي آخرين بار اسمم را صدا نكن .

برو و نگران من نباش من بشكنم برنجم ، فداي تار موهات ، مهم تويي نرنجي برس به آرزوهات . مواظب خودت باش و بدان دوستت دارم و هنوز هم دارم اما بدان رفتنت آسان نيست اما برو ……………….

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:11 توسط داوود میرزایی| |


Power By: LoxBlog.Com