رویای خیس

 

چه كرده اي نازنين تو با دل اسيرم......با اين كه بي وفايي هنوز برات ميميرم

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:45 توسط داوود میرزایی| |

 

این تو نیستی....تو اینجوری نبودی

تو احساس داشتی،تو قلب و دل داشتی،تو دوسم داشتی اما حالا همه اینارو از من منی که عمرت بودم دریغ کردی و گرفتی.

تو اگه دوسم داشتی اینقدر راحت رهام نمی کردی و نمی رفتی

یادته چه روزهایی داشتیم؟چه شب هایی داشتیم؟میگفتیم ،می خندیدیم

یادته من ناز می کردم و تو ناز می خریدی ،تو لوس می شدی من فدات می شدم؟

یادته که وقتی اشک می ریختی من دل داریت می دادم؟

یادته از صبح که بلند می شدیم تا شب حتی یک ثانیه از هم بی خبر نبودیم؟

اما تو....آره تو....عشقت دروغ بود،احساست دروغ بود،حرفات دروغ بود،....اين همه آدم كنارت چرا من؟!چون كه ساده بودم؟به پايه دلت افتاده بودم؟

هي.....دل دادم،دل نبستي!دل دادم دل شكستي

حالا ياد روزاي با تو بودن هلاكم مي كنه،من و تو كه چه خاطره هايي ساختيم،چه اشك هايي با هم ريختيم،چه خنده هايي با هم كرديم و.......

اما تو بهار امسال منو خزون كردي

تو

تو چه حسي ميشي؟؟؟؟

تو چه حسي مي شي وقتي بفهمي بازيچه بودي؟

تو چه حسي مي شي وقتي بفهمي كه عمرت به پايه يك خيال رفت؟

تو چه حسي مي شي زماني كه بفهمي عشقش دروغ بوده و تو تنها بازنده اين بازي هستي؟

تو چه حسي مي شي وقتي تمام عمرت رو,تمام قلبت رو,تمام احساساتت رو به يكي بدي بعد اون برگرده بگه دوست ندارم!!!!!!

تو چه حسي مي شي وقتي حس عاشقونت رو زير پاهاش له كنه و بگذره ازت و حتي اون كه دم ميزد كه ديوونته, اما حس عاشقونه تو نتونس قانعش كنه؟؟؟

تو چه حسي مي شي وقتي ببيني اون با يكي ديگه اس؟

تو چه حسي مي شي وقتي كه عشقت برگرده به تو دوسم نداري,تو به من عادت كردي؟

تو چه حسي مي شي وقتي عشقت رو ابراز كني بعد اون برگرده بگه تو راست مي گي؟

نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:26 توسط داوود میرزایی| |

 

 

ديگر پاييزم،پاييزي كه شايد ديگر به بهار نرسد.زرد و خشك مانده ام .

بي فروغ و خسته مانده ام

لبهام ديگر نخديدند حتي در زمان شادي ها.خنده عشق را فراموش كردم.لذت آن همه خنده ديگر در وجودم نيست.

به ياد دارم كه تمام لحظه هاي بينمون ناب بود و همه به من و تو حسوديشون ميشد.تو ميدانستي از اطرفيان خستم پس چرا توام تنهام گذاشتي....

حالا هم پرسه باد شدم،دارم شكنجه ميشم با غم هام،با گريه هام با چشماي بي فروغم..........

این روزا بدجوری حالم خرابه و حتی نفس کشیدنم عذابه .....عسن آتیشی هستم که شعله های سوختنم به آسمان زبونه میشکه....مگه لایق عشت نبودم که رفتی؟؟؟؟؟؟

کاش می بودی و من عاشق رو عاشق تر می کردی......کاش بود تا از تاریکی ها نجاتم دهی و دیوونم کنی.....حالا که نیستی از خودم از تو از همه خستم.....

حالا باید با چشمانی گریون و با بغضی در گلیوم بگویم سلام ای غروب دلم.....سلام ای غم لحظه های جدایی..خداحافظ شب های روشن و خداحافظ ای قصه های عاشقانه.....تو گل تشنه ای بودی که من سیرابت کردم از محبت و عشق....حالا چراغ گریه را روشن کن که وقتن رفتن من است.تماشا کن دیوانه ای شدم که روز و شب را نمی فهمم........

از وقتی رفتی سایه سنگین غم رویه شادی هامو می پوشونه.....وقتی بی کسم کردی هر روز سایه نحس غم رو تحمل میکنم.....تمام قلبم مرده و دیگر هیچ کسی نتوانسته درونش حتی یک گل بنشونه......اینقدر دلهره دارم که حد نداره ،نفسام هی میگیره هی ول میکنه.....تو میگی دروغ میگم اما اینطوری نیست....من اگه حرفی نمیگفتم به خاطر این بود که این اخلاق منه که بعضی حرفارو تو دلم نگه میدارم.......

عشق بین من و تو خیلی مقدس بود و این رو خودت میدانیخودت میدانی با گریه من تا کجا می سوختم و آتش می گرفتم....حالا چرا میگی دروغ میگم؟؟؟؟؟

 

نمیدونم چرا ترکم کردی....چرا از من سرد شدی.....چرا دیگه حرفات یا حتی خنده هات بی روح و تلخ شدن برای من؟؟؟؟

 

حالا دیگر پاییزم،پاییزی که دیگر به بهار نمی رسد....حالا تو این پاییزی شدنم دلم نیمه جونه....هنوزم محتاج تو و اون دستات هستم،هنوزم تو این دنیای محتاج یک دوست داستم توام.

شدم مثل یک سرزمین قحطی زده....خودتم میدونی این حال من رو و خودتم یادته روزی زو که بین اون همه ریل و قطار چقدر گریستی و من دور از تو گریستم...حالا بازم دورغ میگم؟؟؟

حالا پاییزم را فهمیدی ،فهمیدی که سوختنم برای چیه؟؟؟؟

فهمیدی چرا چراغ گریه رو هر شب در کنار عکسات روشن می کنم؟؟

نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:5 توسط داوود میرزایی| |

من خودم را در اتاق تاریک و تیره ام زنجیر کردم........

 

خواستم تو را از رویاهام و ذهنم دور کنم اما نشد.مگه میشه آدم عشقشو فراموش کنه؟؟؟؟؟حالا فهمیدم از عاشقی سهم من بی کسیه.

من....من نمیدونم اون چطور رفت...........................

خیلی تلخ بود.....خیلی.خیلی تلخ بود چون دیدم تو قاب غروب او دست در دست دیگریست و مستانه به چشمان او نگاه میکرد اما نمیدونست چشمای من پشت این قاب داشتن می سوختن.

حالا دیگر بغض غریبی تو نفسهام هست،شبنم مخصوصی درون چشمانم نقش گرفته،قلبم دیگر نیمه جون شده،دلی که مجنون دل خون شده،حالا کجایی گمشده من که نیاز به کمکت دارم.

کاش بودی تا ببینی دارم میرم تا همه دلتنگم بشن...شاید یک روز بیایی و اون روز من نیستم و مردم و گریه میکنی.

کاش میشد گریه تو را ببینم


هر وقت دلتنگ کسی باشی میفهمی دلتنگی

 یعنی چه

 

پس تو من رو مسخره نکن

نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:43 توسط داوود میرزایی| |

 

 

 

دیروز صبح که از خواب بیدار شدی،

 

نگاهت می‌کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،

 

 

حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من

تشکر کنی.

 

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

 

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می‌دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم


چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛

اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی

بنشینی.

 

بعد دیدمت که از جا پریدی.


خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛

اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی ...

 

 


 

تمام روز با صبوری منتظر بودم.


با آنهمه کارهای مختلف گمان م

ی کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.

 

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،


شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.


تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

 

بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی.

نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟!

در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛


در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری ...

 

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛


و باز هم با من صحبت نکردی.

 

موقع خواب ...، فکر می کنم خیلی خسته بودی.

بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب

رفتی.


اشکالی ندارد ...

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم، بیش از آنچه که تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.


من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

 

خیلی سخت است که در یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.

خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو ...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.

روز خوبی داشته باشی ...

 

دوست همیشگی و دوستدارت :

 

*******خدا*******


نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:2 توسط داوود میرزایی| |

دنبال چه هستی؟خودت را دیده ای؟آری بسوزانم و بشکان و مرا اذیت کن.....

 

من همان هستم که دلم زمستان است

خورشیدم نمی خندد در این بهار که تو در آن مستی و خوشنود.....من که باغ و بهارم پژمرده و پای امیدم فرسوده و نوره چشمانم آرامیده اند.
چتر وحشت را ببند چون من را به آسمان نوید داده بودی نه وحشت...

نشناختیم؟

من همان که در حصاره حیرت زندانی ام ، در غبار غربت قربانیم ، با روح کودکانه ام پیر شده ام ،یک عمر به عشقت زانوی تسلیم فرود آوردم.....در هوای نفست مرحم آویختم گرچه بر زخمانت بر دلم کاریست...طوماره زندگانیم بر اساس قصه های پریشانیست و هوای دلم در حده هوای طوفانیست...
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:34 توسط داوود میرزایی| |

 

امشب دلم گرفته س...بیا کنارهم باشیم،من می خوانم تا تو اشک بریزی و دلمان را بار دگر به آتیش یار شعله ور سازیم و پریشان شویم...

ساده آغاز کردم با دلت و صداقت دلم را فرش زیر پایت ساختم...احساسم را مثل دو شانه ای برای آرامش تو بنا کردم و دستان نحیفم را پناه دستانه تو ساختم...این همه را میدادم تا عشق تو و دلت و آن چشمان رویاییت را داشته باشم....

به یاد داری قدم هایمان بر روی زمین که آنها جایی را ثبت می کردند از رد پاهایی که به آن لحظه به لحظه عطر محبت می ساخت....

کوچه هایی که درختانش به پاکی عشقمان یا رقص می کردند و یا برگهایشان را زیر پایمان می انداختند تا از قدم گرم ما بوسه بگیرند و پرندگان با نسیم عشق برای ما آواز عشق می خواندند....

چه زیبا بود حس غرور در کنار تو در مقابل چشم هزاران غریبه....یادش بخیر چه روزهایی بود

نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:31 توسط داوود میرزایی| |

روزگاریست که پروازه کبوترها ممنوع است

کجا باید صدا سرداد؟در زیره کدامین آسمان؟روی کدامین کوه؟
کجا باید صدا سرداد تا در ذات هستی ره برد توفان این اندوه ها را؟
من و تو جوانیم اما فضای اطرافمان خاموش است و درگاه قضاوت بر احساساتمان و عقایدمان دور است.
این زمین کر ، آسمان کور است اما چه سود؟هرگز نرفت این همه بیداد با نسیم...
اینک من و تو چنان دوسوگواره پریشانه تیره بخت هستیم

آری تیره بخت،آری...ای کاش دانه میچید کبوتر به سر افشانی بید.....لانه میساخت پرستو به تماشای خورشید...کاش دشت همچون پر پروانه پر ازنقش و نگار میبود....ای کاش همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه!!!همه تلالو رنگین کمان بودو ترنم جان
ای کاش همه ترانه و پرواز و مستی و آواز بود،ای کاش همه ستاره بود که از آسمان فرو میریخت و شکوفه بود که از شاخه ها رها میشد...کاش طوری بود که بنفشه از سنگ بیرون میزد...
ای کاش همه این ها برایمان بود
اما روزگارمان چیست؟؟؟
تند بادی برخاست ،تکیه گاهم افتاد و برگهایم پژمرد و نوشته هایم رهایم کردنند

نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:8 توسط داوود میرزایی| |

 

لحظه نبودن نيستن ها ، اگر منت مي نهي بر كلام من ، با احترام سلامت مي گويم

و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هديه مي دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد.

 

ديرروز يادگاري هايت همدم من شدند و به حرفهاي نگفته من گوش دادند و نمی دانم چرا به تمام حرفهایم سکوت تو غلبه می کند و تو لام تا کام بی حرفی .

 

و برايم دلسوزي كردند. البته به روش خودشان كه همان سكوت تكراري بود و

 

يادآوري خاطرات با تو بودن.

 

 باز هم ستاره به ستاره جستجويت كردم.

 

ولي نيافتمت.

 

از كهكشان دلسپردگي من خسته شدي كه تاب ماندن نياوردي و بي خبر رفتي ؟

 

مهتاب كهكشان نيافتني من ، آنقدر بي تاب ديدنت شده ام كه دلتنگي ام را به قاصدك سپردم

 

و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوي تو فرستادم.

 

روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را نديدند. قاصدك هم برنگشت.

 

شايد او هم شيفته نگاه مهربانت شد. باشد،

 

اشكالي ندارد. تو عزيزي ، اگه يه قاصدك هم از من قبول كني ، خودش دنيايي است.

 

كاش ياسهايي كه برايت پرپر شدند و به سويت آمدند، دوست داشتنم را برايت آواز

 

كنند.كاش باران بعد از ظهرهايت، تو را به ياد اشكهاي من بيندازد.

 

هر پرنده سفر كرده اي از تو مي خواند و هر غنچه اي كه مي شكفد،

 

نام تو را بر زبان مي آورد. نيم نگاهي به روزهاي تنهايي ام كن و

 

لحظه هاي زرد و بي صداي مرا تو آبي و ترانه باران كن.

 

بگذار باز هم قاصدك ترانه هاي من در هواي دلتنگي تو پرواز كند.

 

همين حوالي بي قراري ها باز هم گلهاي بي تابي شكفته.

 

امشب ، شام غريبان عاشقانه من و تو است. به

 

يادت مثل شمع مي سوزم و ذره ذره وجودم آب مي شود.

 

تو هم به ياد بي تابي هايم شمعي روشن كن و بگذار مثل من بسوزد.

مهرباني باران ، يادم كن در هر شبي كه بي ستاره شد.
نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:0 توسط داوود میرزایی| |

دارم از تنهایی می پوسم و میمیرم...

شاید سرنوشت من اینه که همیشه با یه دنیا آه و حسرت در چرخش و نفس کشیدن باشم.

دنبال بهانه بودم گریه کنم...چشمامو سرزنش نکن و سعی نکن جلوشون رو بگیری...بهانه باز هم پیدا شد...اونم خودت هستی...

نمیدونم از خوبی هات بگم یا وقتی شکستیم

اقتدا به تو دارم وقتی اذان عشق سر میدی...نمازم بی قنوت و بی رکوع و تنها سجده بر آغوش تو دارد.

سلامم را بر حریر خوابت بکش...بر اون چشمایی که در اغوشم به انها ذل میزدم.

قلم نوشتم ساکته وقتی که چشمام با اشکاشون تورو برام میکشن و هر لحظه دلخوشیم شده توهم خیالت.

دنبال بهانه بودم گریه کنم

نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:33 توسط داوود میرزایی| |

 

بازهم منم و یک برگه سفید و یه جعبه مداد رنگی و مدادی در دستم که نوک آن از خون بدنم روح میگیرد و تمام رقص هایش بر برگه رقص گریه چشمانم است.

مداد آبی را بر میدارم......همان مدادی که برای رنگ کردن آسمانمان همیشه در دستانمان بود...همان مدادی که با رنگ آرامشش و صدایی دریائیش برای هم آرامش نقاشی می کشیدیم

و حالا سبز را بر میدارم.....همان سبزی که برای همه فصول استفاده کردم تا معنای سردی زمستان نچشی؛تا پاییزت برگهایش سبز باشد و تابستان گرمت سبزتر از همیشه عمرت...همان سبزی که زندگیمان را با آن رنگ کردم تا همیشه در نشاط آن باشی و دل لطیفت هیچگاه نلرزد

حا نوبت زرد است......با زرد خورشید را می کشم که هماه گرمای عشق توست....همان روشنایی طلایی عشق توست؛همان عشق طلایی که داشتی و من داشتم...همان رنگ طلوع چشمانت در هنگام بیدار شدن خواب...خوابی که همیشه در آن می خندی...

قرمز را بر میدارم و در زیر پاهایت فرشی می کشم به بلندی آسمان و رویش را با تمام قلبم برایت طرحهایی از دل میزنم؛طرحی از تو و عشقت....و حال به لبهایت میکشم و آنها را مانند شراب ناب قرمز می سازم...رنگی که از دیدنش مست می شوم و خود را برای بو سه ای از لبان ویرانگرت که درون وجودم رو میمکد آماده می سازم.

و حال....هنگام مستی رنگ هاست...سازم را بر میدارم و میزنم و مدادها روح گرفته اند و در نقش صفحه میرقصند....چمنزار می کشند و گل و خانه ای می کشند...اما تو میگویی جاده بکش و من حال ساز نمیزنم

...میترسم بروی مثل آن روز که با گریه بین ریلها ندیدمت و چه سوختم...

اما ساز زدم اما تا جاده کشیده شد تو رفتی

حالا فهمیدم چرا جاده خواستی

نوشته شده در دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:44 توسط داوود میرزایی| |


Power By: LoxBlog.Com