رویای خیس

تو را دوست مي دارم، نمي دانم چرا،

شايد اين طبيعت ساده و بي آلايش من،

حد و مرزي براي دوست داشتن نمي شناسد.

ولي سخت در اين مكتوب فرو نشسته ام ،

چه كسي مرا دوست مي دارد؟

اي شقايق زندگي ام،

اي تنها ستاره آسمان قلبم،

اي زيباترين زيباييهاي محبت،

اي بهانه خواب شبهايم،

اي تنها نياز زنده بودنم،

اي آغاز روز بودنم،

اي نيمه پنهان من،

و تو اي معشوقه من،

تو را با تمام وجود،

دوست دارم و

مي پرستم...

نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1396برچسب:,ساعت 11:19 توسط داوود میرزایی| |

من شکستن را نمیدانم...اما هرکس از کنارم گذشت،شکستن را خوب بلد بود...
دلم را...
عهدش را...
غرورم را...
کمرم را...
*تنهایی* تاوان همه *نه* هایی است که نگفتم تا دل کسی نشکند...
همه *محبتهایی* که زیادی هدر دادم تا دلی به دست آورم
همه *دوستتت دارم های* آبکی که جدی گرفتم...
همه *سادگی* که در این دنیای هزار چهره خرج کردم
*تنهایی* تاوان همه *خوش بینی هایی* است که به دنیا و آدمهای این روزها داشتم...

نوشته شده در سه شنبه 15 دی 1394برچسب:,ساعت 18:58 توسط داوود میرزایی| |

رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشک های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که نا تمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح

بیرون فتاده بود یکباره راز ما

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله ی آتش زمن مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

" فروغ فرخزاد "

نوشته شده در شنبه 21 آذر 1394برچسب:,ساعت 18:9 توسط داوود میرزایی| |

مرا ببخش

مرا ببخش که تو را زیاد از حد دوست دارم

مرا ببخش که هر لحظه و هر ثانیه به یاد توام

مرا ببخش که تو را برای همیشه در کنارم می خواهم

مرا ببخش که جسارت گفتن کلمات رو ندارم

و با نگاه مبهم و بی معنایم

فکر خسته ی تو را می آزارم

و حرف دلم را

نگفته گذاشتم

و زمانی لب گشودم که دیر شده بود

و اشکهایم

گرفتارت کرد

مرا ببخش که در کنار تو بودن را

به سکوتی بی پایان تبدیل کردم

که تنهایی را به حضور من ترجیح دادی

مرا ببخش...

مرا ببخش

که از نبودنت

دیوانه می شوم

و هنگام بودنت

جز دلدادگی

چیزی نمی گویم

مرا ببخش

که به حضور دیگری حسادت می کنم

و تو را، روحت، جسمت، و خیالت را

خودخواهانه برای خودم می خواهم

مرا ببخش که همیشه برایت نگرانم

و آسایش را

از لحظه های شاد تو می گیرم

مرا ببخش

که همیشه دلتنگ توام

مرا ببخش

که در شبهای دلتنگی

تو را سخت می رنجانم

و قلب مهربان و عاشق تو را

با گریه های کودکانه ام

به درد می آورم

مرا ببخش

که عادت دیرینه ی تو را خواستن

مانع احساس همدردی ام شد

و روح بزرگ و آسمانی ات را

با کوهی از مشکلات

و شانه هایی سنگین از اندوه

تنها گذاشتم

و چیزی جز پریشانی برایت نداشتم

مرا ببخش

مرا ببخش که به قولم وفادار نماندم

مرا ببخش که حق دوستی را

آنگونه که شایسته ی تو بود

ادا نکردم

مرا ببخش

ولی این را بدان

همه چیز از عشق تو سرچشمه می گرفت

همه رنگ ها

با نگاه تو پر رنگ شد

از بهانه گیری ها و بغض هایم

تا گله ها و فریاد زدن هایم

همه و همه بخاطر دوست داشتن تو بود

دوستت دارم

بی انتها و بی مرز

ولی مرا ببخش...

و می دانم

که با قلب عاشق و سخاوتمندت

مرا خواهی بخشید

می دانم...

نوشته شده در شنبه 21 آذر 1394برچسب:,ساعت 18:8 توسط داوود میرزایی| |

نهایی سگش شرف داره به بودن با آدمایی که:

یه روز خودتو میخوان

یه روز نبودنتو!

 

و به سلامتی هر چی تنهایی تو دنیاست که سگش شرف داره به بعضی از با هم بودن ها …

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 مهر 1394برچسب:,ساعت 1:54 توسط داوود میرزایی| |

یاس کبود...خوبم...!!!
باور کنید!!!!...
اشکها را ریخته ام...
غصه ها را خورده ام...
نبودن ها را شمرده ام...
این روزها که می گذرد...خالی ام...
خالی ام از خشم،دلتنگی،نفرت... .
و حتی از عشق!!!...
خالی ام از احساس

نوشته شده در دو شنبه 7 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 20:51 توسط داوود میرزایی| |

شقایق گفت : با خنده، نه بیمارم، نه تب دارم.

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم.

گلی بودم به صحرایی – نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که ... زمین تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت

تمام غنچه ها تشنه- و من بی تاب و خشکیده

تنم در آتشی می سوخت

زره آمد یکی خسته- به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت- شنیدم سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری- به جان دلبرش افتاده بود اما...

طبیبان گفته بودندش- اگر یک شاخه گل آرد

از آن نوعی که من بودم- بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

شود مرهم برای دلبرش آندم- شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت- بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را

به دنبال گلش بوده- و یک دم هم نیاسوده

که افتاد چشم او ناگه- به روی من

بدون لحظه ای تردید- شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا- با ریشه از خاکم جدا کرد و به راه افتاد....

و او می رفت و من ... در دست او بودم

و او هر لحظه سر را- رو به بالاها- تشکر از خدا می کرد

پس از چندی- هوا چون کوره آتش- زمین می سوخت

به لب هایی که تاول داشت- گفت: اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست- به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد؟- که وایِ من....برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست

خودش هم تشنه بود اما .... نمی فهمید حالش را

چنان می رفت و من در دست او بودم

و حالا من ... تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما؟!!...راه پایان کو؟

نه حتی آب.. نسیمی در بیابان کو؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد

دگر از صبر او کم شد- دلش لبریز ماتم شد

کمی اندیشه کرد آنگه- مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را- با سنگ خارایی- زهم بشکافت- زهم بشکافت

اما آه!!! صدای قلب او گویی- جهان را زیر و رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

نمی دانم چه می گویم؟! به جای آب خونش را به من می داد

و بر لب های او فریاد.....

بمان ای گل که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل و من ماندم- نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد- گل همیشه عاشق شد

نوشته شده در پنج شنبه 25 دی 1393برچسب:,ساعت 18:31 توسط داوود میرزایی| |

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند، دلش تر شد و رفت چه تفاوت که چه خورده است، غم دل یا سم آنقدر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت روز میلاد، همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه دیدار برابر شد و رفت او کسی بود که از غرق شدن می ترسید عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد پسری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت

نوشته شده در دو شنبه 8 دی 1393برچسب:,ساعت 19:43 توسط داوود میرزایی| |

دوست داشتنت بوی باران میدهد

همان قدر بی مقدمه،همان قدر بی دغدغه

فقط یادت باشد مثل باران مرا بی واسطه دوست داشته باشی...

نوشته شده در جمعه 27 تير 1393برچسب:,ساعت 21:18 توسط داوود میرزایی| |

به نام تو که افریدیُ تا من هم افریده شوم
تا من هم در میان این همه افریده حق حضور یابم
منم هم افریده شدم تا به خواست تو بدون ان که سبب از بودن بدانم
در سرزمین خوبان تنهای تنها باشم
سبب تنهایی پرسیدم گفتی تنها بمان تا درک کنی تنهایی چیست
در تمام لحظه های تنهایی به امید حضور تو در زندگی ام راه را به امید رسیدن به پایانش ادامه دادم
در ادامه ی زندگی روزهای بسیاری به امید رسیدن به اروزی جانانه ی مرگ سپری شد
همه در پس زندگی من در پس فرشته ی مرگ
در پس فراموش شدن و در تنهایی مردن
اخر خدای من دلیل تدبیر از بودن من چیست ؟ من کجا زمینیان کجا؟من کجا خوبان کجا؟
دلم برای لحظه ای خندیدن جان می دهد
برای لحظه ی که سایه ی شوم بی کسی و غم ایام مرا ترک کند لحظه شماری می کند
به خوبانت قسم من از این دنیا هیچ نمی خواهم
هر زمان که درتنگنای ثانیه ها تو را خواندم
چشمان گریان به دنبال حضورت مژگان خیسم را به تماشا می خواند
ولی خبری از خدایم نبود خدایم در بزم خوبان مهمان دل های پر از شادیشان بود
من و دل خسته ام کجا خدای خوبان کجا؟خدا را با من مللول چه کار؟
ارزوهای قشنگم را برایت خواندم سهمم از زندگی را از تو خواستم
ولی تو نه تنها جوابم ندادی بلکه رهایم کردی تا غصه ها مرا گوشه نشین کنند
مگر تو خدای من نیستی مگر اشک بی رنگ من گواه دل شکستگی ام نیست
چرا تو دعای همه اجابت می کنی چون به من می رسی روی بر می گردانی
گفتن صبر مرحم هردلشکستگی است صبرها کردم و بازم دل شکسته ام
پس کجایی ؟تا در این روزهای پر از دلواپسی امان دلهره های دلم گردی
بگو کجایی ؟
از کدام بیابان به تو خواهم رسید در امتداد کدام رود روانه شوم
از کدام کوه بلند بالا روم
در کدام دشت و جنگل در کجای زمان می توانم برای لحظه ای با تمام وجود تو را درک کنم
من بنده ام و بی خدا پوچم ،خدا را می جویم تا که خدایی کند مرا به که و مه وانگذارد
در شادترین و غمناکترین لحظه ای زندگی ام مرا به خود وا نگذارد...
نوشته شده در یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:,ساعت 11:10 توسط داوود میرزایی| |



باز هم آمدی تو بر سر راهم

آی "عشق" میکنی دوباره گمراهم

دردا; من جوانی را به سر کردم،

 تنها از دیار خود سفرکردم

دیریست قلب من از عاشقی سیر است

خسته از صدای زنجیر است

دریا اولین عشق مرا بردی

دنیا دم به دم مرا تو آزردی

دریا سرنوشتم را به یاد آور

دنیا سر گذشتم را مکن باور

من غریبی قصه پردازم

چون غریقی غرق در رازم

گم شدم در غربت دریا

بی نشان وبی هم آوازم

میروم شبها به ساحل ها تا بیابم خلوت دل را

روی موج خسته دریا مینویسم اوج غمها را .....

نوشته شده در پنج شنبه 2 آبان 1392برچسب:,ساعت 11:46 توسط داوود میرزایی| |

خيلي باحاله تا پايين

عكس

 

نگاه كنيد

نوشته شده در سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,ساعت 18:55 توسط داوود میرزایی| |

 

به نام تو که افريديُ تا من هم افريده شوم 

تا من هم در ميان اين همه افريده حق حضور يابم

منم هم افريده شدم تا به خواست تو بدون ان که سبب از بودن بدانم

 در سرزمين خوبان تنهاي تنها باشم

سبب تنهايي پرسيدم گفتي تنها بمان تا درک کني تنهايي چيست

در تمام لحظه هاي تنهايي به اميد حضور تو در زندگي ام راه را به اميد رسيدن به پايانش ادامه دادم

در ادامه ي زندگي روزهاي بسياري به اميد رسيدن به اروزي جانانه ي مرگ سپري شد

همه در پس زندگي من در پس فرشته ي مرگ

در پس فراموش شدن و در تنهايي مردن

اخر خداي من دليل تدبير از بودن من چيست ؟ من کجا زمينيان کجا؟من کجا خوبان کجا؟

دلم براي لحظه اي خنديدن جان مي دهد

براي لحظه ي که سايه ي شوم بي کسي و غم ايام مرا ترک کند لحظه شماري مي کند

به خوبانت قسم من از اين دنيا هيچ نمي خواهم

هر زمان که درتنگناي ثانيه ها تو را خواندم

 چشمان گريان به دنبال حضورت مژگان خيسم را به تماشا مي خواند

ولي خبري از خدايم نبود خدايم در بزم خوبان مهمان دل هاي پر از شاديشان بود

من و دل خسته ام کجا خداي خوبان کجا؟خدا را با من مللول چه کار؟

ارزوهاي قشنگم را برايت خواندم سهمم از زندگي را از تو خواستم

 ولي تو نه تنها جوابم ندادي بلکه رهايم کردي تا غصه ها مرا گوشه نشين کنند

مگر تو خداي من نيستي مگر اشک بي رنگ من گواه دل شکستگي ام نيست

چرا تو دعاي همه اجابت مي کني چون به من مي رسي روي بر مي گرداني

گفتن صبر مرحم هردلشکستگي است صبرها کردم و بازم دل شکسته ام

پس کجايي ؟تا در اين روزهاي پر از دلواپسي امان دلهره هاي دلم گردي

بگو کجايي ؟

از کدام بيابان به تو خواهم رسيد در امتداد کدام رود روانه شوم

 از کدام کوه بلند بالا روم

 در کدام دشت و جنگل در کجاي زمان مي توانم براي لحظه اي با تمام وجود تو را درک کنم

من بنده ام و بي خدا پوچم ،خدا را مي جويم تا که خدايي کند مرا به که و مه وانگذارد

در شادترين و غمناکترين لحظه اي زندگي ام مرا به خود وا نگذارد

 

 

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:30 توسط داوود میرزایی| |

 

میخوام ترجمه آهنگ آرامام از تاتلیس رو بنویسم

 

(خیلی آهنگ قشنگیه)

ترجمه:

 نمی جویم

 من هم انسانم

 عاشقش شدم به دلش ننشستم، رفتم نیامد

گفتم این عشق را نادیده نگیر گوش نکرد

گو اینکه در چشم یار ارزشی نداشتم

حتی بدون گفتن الوداع منو ترک کرد

صدای آب و رنگ گل بود برایم

عشق او در دلم بالاتر از همه چیز بود

گول حرف مردم را خورد، دلم را شکست

من مجنونش بودم ولی نتوانست که لیلای من شود

من هم انسانم، گریه می کنم و می خندم

از دلت از قلبت من را جدا نکن

من هم انسانم، می خندم و می رقصم

از دلت از قلبت من را جدا نکن

نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:55 توسط داوود میرزایی| |

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:21 توسط داوود میرزایی| |

گفتم تو شيرين مني"     گفتي تو فرهادي مگر؟/

گفتم خرابت ميشوم"      گفتي تو آبادي مگر؟/

گفتم ندادي دل به من"    گفتي تو جان دادي مگر؟/

گفتم زكويت ميروم"        گفتي تو آزادي مگر؟/

گفتم فراموشم مكن"      گفتی تو دریادی مگر/

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:52 توسط داوود میرزایی| |

 

تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،

تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد

 

«من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»
 

نوشته شده در شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:38 توسط داوود میرزایی| |

 

می نویسم از قلب مهربانت از ان احساس پاکت 

می نویسم از چشمان زیبایت ازنگاه پر از عشقت 

با صداقت می نویسم 

نخستین عشقم تویی 

و با یکدلی می نویسم که با تو 

تا اخرین لحظه خواهم ماند 

با چشمان خیس می نویسم 

که خیلی مهرت در دلم نشسته و با بغض می نویسم 

می نویسم از ان حرفهای شیرینت 

و ان لحظه ی رویایی که من و تو در ان اشنا شدیم 

و شیفته ی قلب های سرخ هم شدیم 

ان چه که می نویسم حرف دل است و بس 

حرف دل عاشق و بی قرار من 

می نویسم و فریاد می زنم 

                     دوستت دارم
نوشته شده در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,ساعت 16:11 توسط داوود میرزایی| |

 

چه كرده اي نازنين تو با دل اسيرم......با اين كه بي وفايي هنوز برات ميميرم

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:45 توسط داوود میرزایی| |

 

این تو نیستی....تو اینجوری نبودی

تو احساس داشتی،تو قلب و دل داشتی،تو دوسم داشتی اما حالا همه اینارو از من منی که عمرت بودم دریغ کردی و گرفتی.

تو اگه دوسم داشتی اینقدر راحت رهام نمی کردی و نمی رفتی

یادته چه روزهایی داشتیم؟چه شب هایی داشتیم؟میگفتیم ،می خندیدیم

یادته من ناز می کردم و تو ناز می خریدی ،تو لوس می شدی من فدات می شدم؟

یادته که وقتی اشک می ریختی من دل داریت می دادم؟

یادته از صبح که بلند می شدیم تا شب حتی یک ثانیه از هم بی خبر نبودیم؟

اما تو....آره تو....عشقت دروغ بود،احساست دروغ بود،حرفات دروغ بود،....اين همه آدم كنارت چرا من؟!چون كه ساده بودم؟به پايه دلت افتاده بودم؟

هي.....دل دادم،دل نبستي!دل دادم دل شكستي

حالا ياد روزاي با تو بودن هلاكم مي كنه،من و تو كه چه خاطره هايي ساختيم،چه اشك هايي با هم ريختيم،چه خنده هايي با هم كرديم و.......

اما تو بهار امسال منو خزون كردي

تو

تو چه حسي ميشي؟؟؟؟

تو چه حسي مي شي وقتي بفهمي بازيچه بودي؟

تو چه حسي مي شي وقتي بفهمي كه عمرت به پايه يك خيال رفت؟

تو چه حسي مي شي زماني كه بفهمي عشقش دروغ بوده و تو تنها بازنده اين بازي هستي؟

تو چه حسي مي شي وقتي تمام عمرت رو,تمام قلبت رو,تمام احساساتت رو به يكي بدي بعد اون برگرده بگه دوست ندارم!!!!!!

تو چه حسي مي شي وقتي حس عاشقونت رو زير پاهاش له كنه و بگذره ازت و حتي اون كه دم ميزد كه ديوونته, اما حس عاشقونه تو نتونس قانعش كنه؟؟؟

تو چه حسي مي شي وقتي ببيني اون با يكي ديگه اس؟

تو چه حسي مي شي وقتي كه عشقت برگرده به تو دوسم نداري,تو به من عادت كردي؟

تو چه حسي مي شي وقتي عشقت رو ابراز كني بعد اون برگرده بگه تو راست مي گي؟

نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:26 توسط داوود میرزایی| |

 

 

ديگر پاييزم،پاييزي كه شايد ديگر به بهار نرسد.زرد و خشك مانده ام .

بي فروغ و خسته مانده ام

لبهام ديگر نخديدند حتي در زمان شادي ها.خنده عشق را فراموش كردم.لذت آن همه خنده ديگر در وجودم نيست.

به ياد دارم كه تمام لحظه هاي بينمون ناب بود و همه به من و تو حسوديشون ميشد.تو ميدانستي از اطرفيان خستم پس چرا توام تنهام گذاشتي....

حالا هم پرسه باد شدم،دارم شكنجه ميشم با غم هام،با گريه هام با چشماي بي فروغم..........

این روزا بدجوری حالم خرابه و حتی نفس کشیدنم عذابه .....عسن آتیشی هستم که شعله های سوختنم به آسمان زبونه میشکه....مگه لایق عشت نبودم که رفتی؟؟؟؟؟؟

کاش می بودی و من عاشق رو عاشق تر می کردی......کاش بود تا از تاریکی ها نجاتم دهی و دیوونم کنی.....حالا که نیستی از خودم از تو از همه خستم.....

حالا باید با چشمانی گریون و با بغضی در گلیوم بگویم سلام ای غروب دلم.....سلام ای غم لحظه های جدایی..خداحافظ شب های روشن و خداحافظ ای قصه های عاشقانه.....تو گل تشنه ای بودی که من سیرابت کردم از محبت و عشق....حالا چراغ گریه را روشن کن که وقتن رفتن من است.تماشا کن دیوانه ای شدم که روز و شب را نمی فهمم........

از وقتی رفتی سایه سنگین غم رویه شادی هامو می پوشونه.....وقتی بی کسم کردی هر روز سایه نحس غم رو تحمل میکنم.....تمام قلبم مرده و دیگر هیچ کسی نتوانسته درونش حتی یک گل بنشونه......اینقدر دلهره دارم که حد نداره ،نفسام هی میگیره هی ول میکنه.....تو میگی دروغ میگم اما اینطوری نیست....من اگه حرفی نمیگفتم به خاطر این بود که این اخلاق منه که بعضی حرفارو تو دلم نگه میدارم.......

عشق بین من و تو خیلی مقدس بود و این رو خودت میدانیخودت میدانی با گریه من تا کجا می سوختم و آتش می گرفتم....حالا چرا میگی دروغ میگم؟؟؟؟؟

 

نمیدونم چرا ترکم کردی....چرا از من سرد شدی.....چرا دیگه حرفات یا حتی خنده هات بی روح و تلخ شدن برای من؟؟؟؟

 

حالا دیگر پاییزم،پاییزی که دیگر به بهار نمی رسد....حالا تو این پاییزی شدنم دلم نیمه جونه....هنوزم محتاج تو و اون دستات هستم،هنوزم تو این دنیای محتاج یک دوست داستم توام.

شدم مثل یک سرزمین قحطی زده....خودتم میدونی این حال من رو و خودتم یادته روزی زو که بین اون همه ریل و قطار چقدر گریستی و من دور از تو گریستم...حالا بازم دورغ میگم؟؟؟

حالا پاییزم را فهمیدی ،فهمیدی که سوختنم برای چیه؟؟؟؟

فهمیدی چرا چراغ گریه رو هر شب در کنار عکسات روشن می کنم؟؟

نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:5 توسط داوود میرزایی| |

من خودم را در اتاق تاریک و تیره ام زنجیر کردم........

 

خواستم تو را از رویاهام و ذهنم دور کنم اما نشد.مگه میشه آدم عشقشو فراموش کنه؟؟؟؟؟حالا فهمیدم از عاشقی سهم من بی کسیه.

من....من نمیدونم اون چطور رفت...........................

خیلی تلخ بود.....خیلی.خیلی تلخ بود چون دیدم تو قاب غروب او دست در دست دیگریست و مستانه به چشمان او نگاه میکرد اما نمیدونست چشمای من پشت این قاب داشتن می سوختن.

حالا دیگر بغض غریبی تو نفسهام هست،شبنم مخصوصی درون چشمانم نقش گرفته،قلبم دیگر نیمه جون شده،دلی که مجنون دل خون شده،حالا کجایی گمشده من که نیاز به کمکت دارم.

کاش بودی تا ببینی دارم میرم تا همه دلتنگم بشن...شاید یک روز بیایی و اون روز من نیستم و مردم و گریه میکنی.

کاش میشد گریه تو را ببینم


هر وقت دلتنگ کسی باشی میفهمی دلتنگی

 یعنی چه

 

پس تو من رو مسخره نکن

نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:43 توسط داوود میرزایی| |

 

 

 

دیروز صبح که از خواب بیدار شدی،

 

نگاهت می‌کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،

 

 

حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من

تشکر کنی.

 

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

 

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می‌دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم


چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛

اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی

بنشینی.

 

بعد دیدمت که از جا پریدی.


خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛

اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی ...

 

 


 

تمام روز با صبوری منتظر بودم.


با آنهمه کارهای مختلف گمان م

ی کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.

 

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،


شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.


تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

 

بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی.

نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟!

در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛


در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری ...

 

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛


و باز هم با من صحبت نکردی.

 

موقع خواب ...، فکر می کنم خیلی خسته بودی.

بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب

رفتی.


اشکالی ندارد ...

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم، بیش از آنچه که تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.


من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

 

خیلی سخت است که در یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.

خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو ...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.

روز خوبی داشته باشی ...

 

دوست همیشگی و دوستدارت :

 

*******خدا*******


نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:2 توسط داوود میرزایی| |

دنبال چه هستی؟خودت را دیده ای؟آری بسوزانم و بشکان و مرا اذیت کن.....

 

من همان هستم که دلم زمستان است

خورشیدم نمی خندد در این بهار که تو در آن مستی و خوشنود.....من که باغ و بهارم پژمرده و پای امیدم فرسوده و نوره چشمانم آرامیده اند.
چتر وحشت را ببند چون من را به آسمان نوید داده بودی نه وحشت...

نشناختیم؟

من همان که در حصاره حیرت زندانی ام ، در غبار غربت قربانیم ، با روح کودکانه ام پیر شده ام ،یک عمر به عشقت زانوی تسلیم فرود آوردم.....در هوای نفست مرحم آویختم گرچه بر زخمانت بر دلم کاریست...طوماره زندگانیم بر اساس قصه های پریشانیست و هوای دلم در حده هوای طوفانیست...
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:34 توسط داوود میرزایی| |

 

امشب دلم گرفته س...بیا کنارهم باشیم،من می خوانم تا تو اشک بریزی و دلمان را بار دگر به آتیش یار شعله ور سازیم و پریشان شویم...

ساده آغاز کردم با دلت و صداقت دلم را فرش زیر پایت ساختم...احساسم را مثل دو شانه ای برای آرامش تو بنا کردم و دستان نحیفم را پناه دستانه تو ساختم...این همه را میدادم تا عشق تو و دلت و آن چشمان رویاییت را داشته باشم....

به یاد داری قدم هایمان بر روی زمین که آنها جایی را ثبت می کردند از رد پاهایی که به آن لحظه به لحظه عطر محبت می ساخت....

کوچه هایی که درختانش به پاکی عشقمان یا رقص می کردند و یا برگهایشان را زیر پایمان می انداختند تا از قدم گرم ما بوسه بگیرند و پرندگان با نسیم عشق برای ما آواز عشق می خواندند....

چه زیبا بود حس غرور در کنار تو در مقابل چشم هزاران غریبه....یادش بخیر چه روزهایی بود

نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:31 توسط داوود میرزایی| |

روزگاریست که پروازه کبوترها ممنوع است

کجا باید صدا سرداد؟در زیره کدامین آسمان؟روی کدامین کوه؟
کجا باید صدا سرداد تا در ذات هستی ره برد توفان این اندوه ها را؟
من و تو جوانیم اما فضای اطرافمان خاموش است و درگاه قضاوت بر احساساتمان و عقایدمان دور است.
این زمین کر ، آسمان کور است اما چه سود؟هرگز نرفت این همه بیداد با نسیم...
اینک من و تو چنان دوسوگواره پریشانه تیره بخت هستیم

آری تیره بخت،آری...ای کاش دانه میچید کبوتر به سر افشانی بید.....لانه میساخت پرستو به تماشای خورشید...کاش دشت همچون پر پروانه پر ازنقش و نگار میبود....ای کاش همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه!!!همه تلالو رنگین کمان بودو ترنم جان
ای کاش همه ترانه و پرواز و مستی و آواز بود،ای کاش همه ستاره بود که از آسمان فرو میریخت و شکوفه بود که از شاخه ها رها میشد...کاش طوری بود که بنفشه از سنگ بیرون میزد...
ای کاش همه این ها برایمان بود
اما روزگارمان چیست؟؟؟
تند بادی برخاست ،تکیه گاهم افتاد و برگهایم پژمرد و نوشته هایم رهایم کردنند

نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:8 توسط داوود میرزایی| |

 

لحظه نبودن نيستن ها ، اگر منت مي نهي بر كلام من ، با احترام سلامت مي گويم

و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هديه مي دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد.

 

ديرروز يادگاري هايت همدم من شدند و به حرفهاي نگفته من گوش دادند و نمی دانم چرا به تمام حرفهایم سکوت تو غلبه می کند و تو لام تا کام بی حرفی .

 

و برايم دلسوزي كردند. البته به روش خودشان كه همان سكوت تكراري بود و

 

يادآوري خاطرات با تو بودن.

 

 باز هم ستاره به ستاره جستجويت كردم.

 

ولي نيافتمت.

 

از كهكشان دلسپردگي من خسته شدي كه تاب ماندن نياوردي و بي خبر رفتي ؟

 

مهتاب كهكشان نيافتني من ، آنقدر بي تاب ديدنت شده ام كه دلتنگي ام را به قاصدك سپردم

 

و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوي تو فرستادم.

 

روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را نديدند. قاصدك هم برنگشت.

 

شايد او هم شيفته نگاه مهربانت شد. باشد،

 

اشكالي ندارد. تو عزيزي ، اگه يه قاصدك هم از من قبول كني ، خودش دنيايي است.

 

كاش ياسهايي كه برايت پرپر شدند و به سويت آمدند، دوست داشتنم را برايت آواز

 

كنند.كاش باران بعد از ظهرهايت، تو را به ياد اشكهاي من بيندازد.

 

هر پرنده سفر كرده اي از تو مي خواند و هر غنچه اي كه مي شكفد،

 

نام تو را بر زبان مي آورد. نيم نگاهي به روزهاي تنهايي ام كن و

 

لحظه هاي زرد و بي صداي مرا تو آبي و ترانه باران كن.

 

بگذار باز هم قاصدك ترانه هاي من در هواي دلتنگي تو پرواز كند.

 

همين حوالي بي قراري ها باز هم گلهاي بي تابي شكفته.

 

امشب ، شام غريبان عاشقانه من و تو است. به

 

يادت مثل شمع مي سوزم و ذره ذره وجودم آب مي شود.

 

تو هم به ياد بي تابي هايم شمعي روشن كن و بگذار مثل من بسوزد.

مهرباني باران ، يادم كن در هر شبي كه بي ستاره شد.
نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:0 توسط داوود میرزایی| |

دارم از تنهایی می پوسم و میمیرم...

شاید سرنوشت من اینه که همیشه با یه دنیا آه و حسرت در چرخش و نفس کشیدن باشم.

دنبال بهانه بودم گریه کنم...چشمامو سرزنش نکن و سعی نکن جلوشون رو بگیری...بهانه باز هم پیدا شد...اونم خودت هستی...

نمیدونم از خوبی هات بگم یا وقتی شکستیم

اقتدا به تو دارم وقتی اذان عشق سر میدی...نمازم بی قنوت و بی رکوع و تنها سجده بر آغوش تو دارد.

سلامم را بر حریر خوابت بکش...بر اون چشمایی که در اغوشم به انها ذل میزدم.

قلم نوشتم ساکته وقتی که چشمام با اشکاشون تورو برام میکشن و هر لحظه دلخوشیم شده توهم خیالت.

دنبال بهانه بودم گریه کنم

نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:33 توسط داوود میرزایی| |

 

بازهم منم و یک برگه سفید و یه جعبه مداد رنگی و مدادی در دستم که نوک آن از خون بدنم روح میگیرد و تمام رقص هایش بر برگه رقص گریه چشمانم است.

مداد آبی را بر میدارم......همان مدادی که برای رنگ کردن آسمانمان همیشه در دستانمان بود...همان مدادی که با رنگ آرامشش و صدایی دریائیش برای هم آرامش نقاشی می کشیدیم

و حالا سبز را بر میدارم.....همان سبزی که برای همه فصول استفاده کردم تا معنای سردی زمستان نچشی؛تا پاییزت برگهایش سبز باشد و تابستان گرمت سبزتر از همیشه عمرت...همان سبزی که زندگیمان را با آن رنگ کردم تا همیشه در نشاط آن باشی و دل لطیفت هیچگاه نلرزد

حا نوبت زرد است......با زرد خورشید را می کشم که هماه گرمای عشق توست....همان روشنایی طلایی عشق توست؛همان عشق طلایی که داشتی و من داشتم...همان رنگ طلوع چشمانت در هنگام بیدار شدن خواب...خوابی که همیشه در آن می خندی...

قرمز را بر میدارم و در زیر پاهایت فرشی می کشم به بلندی آسمان و رویش را با تمام قلبم برایت طرحهایی از دل میزنم؛طرحی از تو و عشقت....و حال به لبهایت میکشم و آنها را مانند شراب ناب قرمز می سازم...رنگی که از دیدنش مست می شوم و خود را برای بو سه ای از لبان ویرانگرت که درون وجودم رو میمکد آماده می سازم.

و حال....هنگام مستی رنگ هاست...سازم را بر میدارم و میزنم و مدادها روح گرفته اند و در نقش صفحه میرقصند....چمنزار می کشند و گل و خانه ای می کشند...اما تو میگویی جاده بکش و من حال ساز نمیزنم

...میترسم بروی مثل آن روز که با گریه بین ریلها ندیدمت و چه سوختم...

اما ساز زدم اما تا جاده کشیده شد تو رفتی

حالا فهمیدم چرا جاده خواستی

نوشته شده در دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:44 توسط داوود میرزایی| |

 

به نام خدا

فکر اینکه تو بیای و من بی تو باشم ،خواب رو از چشمام میگیره...یاده لحظه خندهات میفتم و روز اولت که اومدی تو زندگیم....

عجب شب دلگیریه

اهای با توام ای ستاره پوش شهر دلم....خنده هایم بر لبام تلخ هستن...من حاضرم دارو ندارمو ببخشم تا که برای من باشی...تا پروانه این شمع داغون باشی...من حاضرم بمیرم اما چشمام یکبار روی ماهتو ببینه

تو همون ستاره پوشی که هروزمو با عطر گریه گلگون میکنی...نه گریه غم بلکه گریه برای عشقت...

عجب شب دلگیریه

تو برزخ زمانه گم شدم و دارم میسوزم...ردپاتو از ترانه هام ن

گیر... اسم تو رو شنیدن برام بسه اما ناجی فاصله ها جهان من بی پناه هستش ...گلم جاده خستس

ستاره پوش شبهای من جاده خستس هم از من هم از گریه های من

عجب شب دلگیریه

نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:7 توسط داوود میرزایی| |


Power By: LoxBlog.Com